از خاطرات مبارزه کارگرى
احمد بابائى

به اول ماه مه نزدیک میشویم. دوست داشتم خاطره ای از دوره بعد از انقلاب که در کارخانه کار میکردم بازگو کنم. آنزمان شرايط هنوز بسته نبود و کارگران عليرغم سرکوبها هنوز در مورد مسائل با حرارت بحث ميکردند.

مدت یکسال بود که در کارخانه آکام بتون کار میکردم. این کارخانه در جاده قدیم کرج واقع است و آنزمان حدود پانصد کارگر داشت. تولید این کاخانه قطعات پیش ساخته بتونی برای ساخت سوله و دیوارهای پیش ساخته کارخانجات بود .

در آن سال با سازمان اتحاد مبارزان کمونیست ارتباط سیاسی داشتم. حوزه کمونيستى ما متشکل از سه نفر بود و یکی از فعالیت های ما در آنزمان پخش اعلامیه در کارخانه بود. بعدها که وضعيت بسته تر شد٬ کلا سياست پخش اطلاعيه در کارخانه و مراکز کار را کنار گذاشتيم و تلاش ميکرديم به طرق ديگرى نشريه و مواضع سياسى را بدست کارگران پيشرو برسانيم. ما اعلامیه های کارگری اتحاد مبارزان را با دست نوشته و کپی میکردیم. هنگام پخش اعلامیه من صبح زودتر قبل از اینکه کارگران توسط سرویسهای کارخانه به محل کار بیایند به کارخانه می بردم و در محل کار در جاهاى مناسب قرار می دادم. در همان روز در نهار خوری یا موقع سوار شدن به سرویسها با کارگران صحبت میکردم. واکنش و نظر کارگران را جویا و بحث میکردم.

یادش به خیر سه رفيق کارگر داشتيم که از بچه های انتهای افسریه تهران بودند. ما به آنها میگفتیم سه تفنگدار! اینها يک جورهائى فهمیده بودند اعلامیه ها را من پخش میکنم. هر وقت من را میدیدند بدون اینکه حرفی از اعلامیه پخش شده بکنند به من میگفتند "دمت گرم"! بعد از مدتی احساس کردم نگهبانی دم در شرکت موقعی که من را می بینند طور ديگرى به من نگاه میکنند. احساس کردم فهمیدند من اعلامیه ها را پخش می کنم. با یکی از رفقای تشکیلات صحبت کردم و قرار شد او موقعی که کارگران کارشان تمام ميشود٬ اعلامیه ها را با موتور در منطقه ایستگاه سرویسها پخش کند. او چند بار بعد از آن این کار را کرد. متاسفانه در جريان هجوم جمهورى اسلامى به سازمانهاى چپ و دستگيريهاى اعضا و هواداران تشکيلات٬ این رفیقمان نيز دستگیر و اعدام شد. یاد و خاطرش گرامى باد.

زمان انفجار مجلس رژيم اسلامى و کشته شدن بهشتی و ديگران بود. ناگهان اوضاع در کارخانه ها مثل جامعه يکباره دگرگون و نظامی شد. یادم هست در فردای انفجار داشتم با عده ای از کارگران صحبت میکردم. خندیدم! همان "سه تفنگدار" آمدند به من گفتند: "احمد نخند٬ حواست باشه"! دو روز بعد کارگزینی شرکت من را خواست. مدیر کارگزینی ظاهرا آدم لیبرالی بود. اون وقتها عده اى شان هنوز صاحب منصب بودند. به من گفت ما میدانیم تو اطلاعیه ها را داخل شرکت پخش میکنی. تنها کمکی که میتونم به تو بکنم اینست که حق و حقوق تو را بهت بدم و تو برو پشت سرتو هم نگاه نکن! و اینطور بود که اخراج شدم و سراغ جاى ديگرى براى کار و زنده ماندن روان شديم.

ياد همه همرزمان کارگر و کمونيست در آن سالهاى پر حادثه گرامى باد! *